مداد شکسته

دلتنگی نویسی های ذهن پریشان من...

مداد شکسته

دلتنگی نویسی های ذهن پریشان من...

مشخصات بلاگ

دلتنگی نویسی های ذهن پریشان من...


کانال تلگرام
@ashgheaghvagar1272

آخرین مطالب
پرسیدمش اینهمه شعر و فغان بهر کیست گفت دلبرم!
چشمانش با خط معنا تضاد داشت...
عالم معنا دیدم توهمی در دل بسته و سیال به دوش میکشد!
این همه وصف و حرف کتابت نمیشود ...
فقط خواندم که ما همه درگیر اوصاف خیالاتیم...
ادمهایی که نیستند و ما همواره زندگی میکنیم بودنشان را!





آدنا

تا کمی تنهایی بر لحظه هایم میبارد دوباره رژه و دوباره صف در صف کلمات شروع میشود...

کافیست کمی سکوت بپیچد در خالی خانه ام...

قلم دوباره پیدایش میشود ...

گوشه ای مینشیند و زمزمه وار آوای نوشتن سر میدهد...

نمیتوانم از نوشتن بگریزم ...

مثل آهویی تنها, میان بیشه زاری پر از شیران گرسنه...

سر مینهم به تقدیر ....

قلم را بدست میگیرم و هجوی میسازم...

این سرزمین من است...




آدنا

جهل را نوشیدم بسان جام زهر آلود...

تلو تلو خوران خود را به دروازه های بی خیالی رساندم...

عجب جاذبه ای داشت حجم این همه خالی بودن...

خالی بودم از ترس،شک،دلهره،اندوه...

براستی این دنیا را جز با دیوانگی نمیشود سر کرد....





آدنا

خدایا این همه درد با زندگی ام همخوانی ندارد 

بندگی نکردیم!...

مهربانی میکنی؟




آدنا

شرح قصه کوتاه کنم...

 درد میبارد بر تن لحظه هایم...

 اندوه رنگ میپاشد بر چشمان مضطربم ... 

 و من میفهمم معنای جنون بعد از طوفان را...

 یادم باشد همیشه آرامش بعد از طوفان مرهم زخم نمیشود...   




آدنا



گاهی باید بیرون از در ایستاد کاسه ای آب بدست گرفت و بدرقه کرد خود را.. 

 مضحک است ،میدانم... 

 نگاه در نگاه خود شد...

 کمی بغض کرد و یکهو زد زیر گریه... 

 گفت: خودم جان زود برگرد، من تنهایم و چشم براهت...

 و خودم بگوید: قول میدهم وقتی پیدایش کردم برگردم ،قول بده مراقب خودت باشی... 

و بدرقه اش کرد...

 و رفت گوشه اتاق، بالش بیخیالی زیر سر گذاشت و خوابید...

 آنقدر عمیق که وقتی بیدار شدی بهار شده باشد...

 و خودم از سفر برگشته باشم، با لبخندی جاودانه... 

 گاهی باید خودمان را به دنبال خوشبختی بفرستیم!




آدنا




   

خشم میلغزد بر چشمان اندوهگینم...

 دستش را محکم فشار میدهم ... 

 میترسد ...

 جیغ میزند...

 با چشمان درشت التماس گونه بغض میکند... 

 من عصبی تر داد میزنم سرش...

 بغضش میترکد روی سفیدی کاغذ و نوشته ها جان میگیرد... 

کاغذ سیاه میشود...

دوباره در بند کشیدمش...

راستی احساسم را میگویم...  




آدنا

باید افکارم را از نو بنویسم‌‌‌...

 اعتقاداتم را... 

 علایقم را...

 تمام چیزها و فکرهای مشمئز کننده ام را...

 باید لیستی نو از دوستان و عزیزانم بنویسم...

 باید مثل تابلو کلاس لیست خوب و بد درست کنم...

 باید ، بایدهایی باشد...

 این حجم از قیل و قال کلمات توی سرم طوفانی شده است مخرب، نمیدانم از کجا به کجا میچرخد، فقط اینقدر میدانم که ثبات را از من گرفته است...

 زبانم سکوت،اما ذهنم درگیر این رژه طولانی کلمات است... 

 این نوشتن بی سروته کمی آرامم میکند ...

 جنون و تعادل بجان هم افتاده اند باید فکری بحال کلمات بکنم...   



آدنا

امروز به طرز احمقانه ای غرق توهماتم ... 

 فکرهایی که وهم انگیز و سرد اند...

 دلشوره هایی که خودم بجان خودم میندازم... 

 انگار از پریشانی لذت میبرم...

 روحم با جسمم در نبردی است نابرابر و من گوشه ای ایستاده و میخندم به این فانتزیه تاسف وار...

 اینروزها تلخ و سیاه ام ، مثل تابلویی خوفناک،گوشه انباری، که نقاشش هم نمیداند با کدام جنون چنین نابهنجاری را کشیده است.... 

 خودم از افکارم میترسم بوی زندگی نمیدهند...    





آدنا

کتابی خوندم که شخصیت داستان یک روز صبح بیدار میشه و میبینه که دورش ی دیوار نامرئی کشیده شده و هر چیزی که خارج از این دیوار است خشک شده مثل سنگ و انگار تنها ادم زنده روی زمین است و .... چند روزیه میگم اگر یک روز صبح بیدار بشم و ببینم تنهاترین هستم چقدر میتونم برای زنده موندن دوام بیارم!تمام اهداف مادی پوچ میشن تمام دلخوشی های زمینی پوچ میشن...فقط میل غریزی زنده موندن میمونه که نمیدونم تا کجا همراهه... چقدر فکر نچسبیه این خیال پردازی...  




آدنا